داستان پاییزی من


(•------) نقطه سر خط (------•)

تا چیزی از دست ندهی چیز دیگری بدست نخواهی آورد این یک هنجارهمیشگی است.

 

 

 

خورشيد و چند كلاغ عبوس ... يك پارك كوچك لابه‌لاي خيابانهاي شلوغ و پر دود و ساختمانهاي سر به‌ فلك‌كشيده‌ي شهر. يك نيمكت تنها و گرمايي كه از سر و كول درختها بالا مي‌ره. يك پيرمرد خسته كه گوشه‌ي نيمكتي بدن نحيفش رو جا داده. از نگاهش پيداست كه فكرش سخت مشغوله. به چي فكر مي‌كنه؟! با خودم گفتم كه حتماً مي‌تونه هم‌صحبت خوبي باشه. حالا كه قراره من چند ساعتي رو تو اين پارك منتظر بشينم، چه بهتر كه يه هم‌صحبت خوب داشته باشم. آروم رفتم و گوشه‌ي ديگه‌ي نيمكت نشستم. سلام كردم و جواب داد. از نحوه‌ي جواب دادنش معلوم بود كه علاقه‌اي نداره با كسي حرف بزنه. ولي من سماجت كردم، هي سؤالات مختلف ازش مي‌پرسيدم و از گرمي هوا براش مي‌گفتم، ولي لام‌تاكام حرف نزد. تا اينكه ازش پرسيدم: «به چي فكر مي‌كنيد؟» تيز سرش رو برگردوند و تو چشام خيره شد. با يه صداي خسته كه پر از درد و رنج  بود، جواب داد: «دوست داري حرف بزنيم؟»همين‌كه من اومدم دست و پامو جمع كنم و حرف بزنم، سريع تو حرفم دويد و گفت: «پسرم، بزار يه كمي از پاييز برات بگم. چون من هر چي دارم، از اين پاييز دارم. پاييز فقط يه فصل خوبه. پاييز برا ذائقه‌ي گلها خوب نيس، پاييز به نحوي آدم رو از زنجير بهار باز مي‌كنه و به دستبند زمستون مي‌سپاره. پاييز فرصت نمي‌ده براي روحمون لباس زمستوني تهيه كنيم. پاييز يه ايستگاه موقته. پاييز حتي براي سپورها هم اضافه‌كاري نداره. ما همه موظفيم با پاييز خوب رفتار كنيم. واي به حال كسي كه از پاييز كدورتي به دل داشته باشه. مخصوصاً من كه هر سال بهار عاشق مي‌شم و هر سال پاييز شكست مي‌خورم. پاييز بوي گرسنگي مي‌ده. بوي صداي شاگرد راننده‌هايي كه آدم رو از ساعت حركت اتوبوس باخبر مي‌كنن. پاييز مثل ساكهاي بسته‌بندي‌شده‌ي خداحافظيه. من مي‌دونم بالاخره تو پاييز مي‌ميرم، و چه وقت مناسبي براي مردنه، تو پاييز. درختا برات برگ‌ريزون مي‌كنن، كلاغا به عزات لباس سياه مي‌پوشن، كشاورزايي كه تو انتظار اولين بارون وايستادن، چار قدم دنبال تابوتت ميان.»

وقتي آخرين كلمات از دهن پيرمرد بيرون مي‌جست، دستاش داشت حسابي مي‌لرزيد و يهو با تمام هيبت به زمين افتاد. من هول شدم و شروع كردم به داد و فرياد كردن. مردم رو به كمك مي‌طلبيدم. چند لحظه بعد اطرافم پر از آدمهايي شد، كه بيشترشون نه براي كمك، بلكه براي ارضاي كنجكاويشون اومده بودن ببينن چه خبره؟ يكي سر پيرمرد رو به زانو گرفت و گوشش رو به سينه‌ي پيرمرد چسبوند. بعد با يه حالتي سرش رو بالا آورد و اشاره كرد كه تموم شده. جيباشو گشتن تا بلكه تلفني، آدرسي، چيزي گير بيارن. يه تيكه كاغذ پيدا كردن. روش نوشته بود: «اين فرد مبتلا به بيماري ديابت است. خواهشمنديم در صورتي مشاهده‌ي هر نوع غشي، سرنگ آماده‌اي را كه در جيب سمت راست كت وجود دارد، را به بازوي بيمار تزريق كنيد. با تشكر، خانوده‌ي بيمار.» خيلي تلاش كردن ولي پيرمرد ديگه نفس نداشت.

از اون روز خيلي وقته كه گذشته، ولي خوب  يادمه كه اون روز، يه بعد از ظهر گرم پاييزي بود. پيرمرد راست مي‌گفت، بالاخره تو پاييز مرد. ولي هنوز منظورشو از عاشق شدن تو بهار نفهميدم. شايد هم فهميدم. نمي‌دونم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |


Power By: LoxBlog.Com